سخن
.../زن، یعنی بقای نسل و بدن خونی؛ ارزش اون فقط شده روسری و گونی/...
/:
.../که رسم ماست "ایستاده مُردن"/...
"با نام بی نام او"
.../مرض، عادّی می شه واسه جماعت بیمار/...
.../قاعده ام یه کل مستثنی/...
.../زندگی راحته؛ شُل بگیر، درد داره ها/...
.../ماذوخیسم و وحشت زن های ترسو/سادیسم مردانه ی "قوقولی قوقو"/...
.../تو رو قسم به.../به آلت بزرگ زندگانی که پشت ما نشسته رو به تهدید/...
.../دنیا فقط پوله؛ دنیای ما دوله؛ سکس و بهشت و جام؛ جلّادی که غوله/...
.../دارم چرت می گم؟ دارم چرت می گم؟ ولی حقیقته؛ سخته؛ حقیقته؛
دارم چرت می گم؟ دارم چرت می گم؟ ولی حقیقته؛ تلخه؛ حقیقته/...
.../من به حرف زور و ناحق پا نمی دم؛ من، تو سختیا به راحت وا نمی رم/...
.../از ماست که بر ماست/...
"با نام بی نام ما"
اگر هر روز دست به دعا باشیم تا کسی نجاتمان دهد، وضع همینست
که هست؛ کسانی فریاد می زنند و ما قاه قاه می خندیم؛
به اطرافیان می گوییم: آنان دیوانه اند... !
ما بزرگانی را به تمسخر می گیریم که برای پلیدی ما، از دست رفتند!
.../مرض، عادی می شه واسه جماعت بیمار/...
دنیا، تیمارستانست؛ هر فرد سالمی از "حق"بگوید، به دیوانگی محکومش
می کنیم! سپس می گوییم: "لطف کردیم که کارش را تمام نکردیم"!
اگر همین شخص "حق جو"به دیوانگی اش ادامه دهد،
اورا به بدترین شکل می کشیم!
مهدی(ع)از همان آدم هاست؛ آن هایی که آدمند، نه آدم نما...
او می آید؛ وقتی دست کم عطر عاشقانی در زمین بپیچد...
عاشقان نمی گذارند با کودکان تکّه تکّه شده، ساندویچ درست کنند...
شهوتی ندارند... اجازه نمی دهند کسی بگرید... هیچ موجودی را نفرین
نمی کنند... ناسزا نمی گویند... به صحنه ای که جلّادان در
سینمای جهان ساختند و در آن، سکانس شکنجه ی ناجیان را
به نمایش می گذارند نگاه نمی کنند؛ و اگر بی تفاوتی یا لذّتمان را
در عذاب دیگران ببینند، روبه رویمان می ایستند...
عاشقان، عارفند و غم را گناه می دانند؛
هر غمی؛ با هر دلیلی که باشد...
آنان یاوران مهدی اند و مهدی، یاور آن ها؛ شور می آفرینند و ترانه هایی از
"شکوه آزادی"می خوانند تا اگر سیّاره ی ما ته کشید،
احدی از مرگ نهراسد؛ (آن که از مرگ نمی هراسد، از هیچ نمی هراسد)؛
عاشقان، عارفند و تنها کسانی که می دانند مرگ، تولّدی دوباره است؛
می دانند مرگ، رحمت خداییست که مارا به سوی خویش فرا می خواند؛
پس لباس سفید می پوشند می رقصند و می رقصانند... پس از یک جشن
بزرگ، دنیا تمام می شود...
این، بخشی از ویژگی های مهدی(ع)و یاران اوست...
مهدی(ع)می آید؛ تنها زمانی که عاشقانی باشند...
از ماست که بر ماست؛ ما عاشقان را منقرض می کنیم و منتظر ظهوریم... !!!
فکر کن!
"با نام بی نام ما"
درس=کار (:-D
دانش آموز=پوچگرا (:- -------->مگه دانش آموز دهن داره؟
دانشجو=نانجو (:-O
کار=پول (:-)
پول=زندگی ):-l
زندگی=؟ ):-(
آرمان زندگی=؟ }:-{
سخن سنجیده=سکوت }:-X
---------------------------------------------------------------------------------------------
فکر همه ی دنیا، از اون بچّه ی 3ساله تا دانشمند 90ساله اینه که
خوبا، با خدا هستن و بدا با شیطون؛
1-یعنی خدای خوب و خدای بد(شیطون)داریم؟
2-ما می خوایم شیطون نابود شه،
یعنی کلّأ خدا اشتباه کرده همچین موجودی آفریده؟
3-اگه خدا از رگ گردن به ما نزدیک تره، ما کی هستیم؟
مجنون،پی کاندوم!
"با نام بی نامی"
کاندومی تا به تن کند مجنون/می دوم،چون به "سکس" محکومم/...

پ.ن: .../می خوان "خانوما، آقایون" از هم تفکیک شن/...
"سکس"، نباید قبیح باشد و یا به صورت چیزی زشت دیده شود؛ نباید سرزنش و
محکوم شود، بلکه باید حرمتی عظیم داشته باشد، زیرا ما از آن زاده شدیم.
کسانی که به اصطلاح "مذهبی" هستند، این غریزه را سرکوب می کنند؛
غریزه ای که خدادایست؛ غریزه ای مشترک، بین گیاهان، حیوانات و انسان ها.
هر چه ما را بیشتر از آن منع کنند، حریص تر می شویم؛ هر سرکوبی، نتیجه ی
عکس دارد؛ تا آن جا که تقریباً تمام کتاب ها، فیلم ها، طرح ها و آثار هنری، به
صورت بیمارگونه، پیرامون محور "سکس" می چرخد.
در نقاطی که به صورت قبیله ای زندگی می کنند،"تن فروشی" و
"هم جنس گرایی" دیده نمی شود و حتّی تصوّر چنین چیزی، برایشان ممکن
نیست؛ در صورتی که در جوامع متمدّن، در حال شیوع است.
باید "ضدیّت با سکس" را دور بریزیم؛ وگرنه چنان که از سکس زاده شدیم،
در سکس زندگی می کنیم و در سکس خواهیم مرد!
امروزه،"مجنون"، عاشق "لیلی" نیست؛ عاشق "تن لیلی" است!
(برگرفته از کتاب "از سکس تا فرا آگاهی" - نویسنده: "اوشو")
ای عارف!
از شما پرسید: چه حسّی دارید؟ تنها، پاسخ دادید: "هیچ" !
عارفا! شمایی که از "سیاست" و "سیاست مدار"
و "سیاست مداری" و "چیزهای سیاسی" بیزارید،
که از دنیا دست شسته اید و نسبت به "رهبری مردم"
هیچ حسّی ندارید."مردم نادان" هستند که زیادی احساساتی
می شوند، خوشحالی می کنند، روزها پیش از آمدنتان،
راهتان را گلباران می کنند، سرشان را می دهند؛
خون ها، جاری می شوند ...
آری! شما، "عارفید" و ملّت ما، " نادانند"... نباید "هیچ حسّی" داشت...
حرف حساب!
"به نام ما"
روزنامه ی اطّلاعات - 24 اسفند 1391 - صفحه ی 1
سیّد حسن خمینی:
جامعه درست نمی شود
تا ما درست نشویم...

______________________________________________________________________________
دقیقاً منظورتون از "ما" ، کیان؟
آمدی!

زنده باد آزادی! زنده باد!
"با نام بی نامی که می توان دید"
دهانم بسته شد؛ پشت تریبون ایستادم؛
جمعیّت، در حین چریدن، به من خیره بودند...
تیر نگاهم درد داشت؛ چشمانم را نیز بستند.
یک گلّه گوسفند، منتظر سخنرانی من بودند !!!
دستان گره خورده به زنجیرم را بالا بردم؛ یک صدا فریاد زدند:
زنده باد آزادی! زنده باد!
موءمن...
"با نامی که بی نام بود"
موءمن؛
همانیست که سرش ، آخرین گلوله توی دستانش...دنگ !!! ...
می خواهم زن شوم...
امروز همه 2 جنسن : یا نامردن ، یا که زنن/...
_____________________________________________________________
(نمی گویم مردان دراکولا هستند : تو نامردی...تو)...
می خواهم "زن" شوم..." لطیف"...مثل "گلبرگ ها"...
به گذشته برگردم: وقتی هنوز "تفاوت های جنسی" را نفهمیدم،
"چادر" سر کنم و در "جشن تکلیف" لبخند بزنم.
9 سالگی ام زهر شود...با پسرها بازی نکنم...در مدرسه ،
"درس رنج" بیاموزم...
بی خیال فوتبال شوم: با این همه لباس که نمی شود...
اسکیت هایم را به پسر عمویم بدهم: زمستان ، زمین سُر است و
تابستان ، گرم..."مانتو" بخرم، داد بزنم که این لباس را دوست ندارم
و با وعده وعیدهای دروغ ، با "تطمیع" ، سَرم را شیره
بمالند...شلوارک های کودکی ام را بغل کنم، زار زار بزنم زیر گریه...
جلوی پسر دایی بزرگم، "روسری" سَر کنم و کم کم،
در کوچه و خیابان هم به این "پوشش تازه"عادت کنم...
سرِ کلاس دینی، بگویند: (زن ، در "حجاب" ، گوهریست در صدف) ،
در حالیکه معنی حجاب را نمی دانم...
بگویند حجاب باعث آرامش روان است و جیغ بزنم: نه ! ...
"ورزشکار" شوم و "عذاب" این " لحاف و کرسی" را به جان
بخرم تا "قهرمان اخلاقی" به حساب بیایم..."هنرمند" باشم
و مسابقه ی امسال راجع به "حریم مردها و زن ها" باشد...
"پوکی استخوان بگیرم از "کمبود ویتامین D" : زیر این لچک ،
آفتاب را برایم سم کردی !!! ...
(معنی "نگاه های شیطانی" هرزه ها را بفهمم و سکوت کنم)...
("شوخی های جنسی" کتک کاری ها را نادیده بگیرم:
وقتی شلوارم از پایم افتاده ، برادر اخمو، بزند
و بگوید : " شلوارت را بکش بالا") !!! ...نام "مرد" ، برایم
مشمئز کننده باشد...بنویسم: (از همه ی نامردهای دنیا بیزارم)...
به خاطر زور بازوی کم،کوتاه بیایم...با خودم لج کنم که:
(مرد می شوم) !!! ...10 سال "کونگ فو" یاد بگیرم...
"کیسه بوکس" را، جای تمام نداشته هایم بغل کنم...
سنگین "میت" بزنم...مرّبی بگوید : سبک تر...
آرام آرام،(خودم را مرد ببینم)...با مذکّر شدن، خو بگیرم...
با پسرها در بیفتم...شاد باشم که تو سری خور نیستم...
موهایم را از ته بزنم...خیال "تغییر جنسیّت"به سرم بزند...
قَدِّ بلندم، مایه ی افتخارم باشم...ظرافتم از دست برود...آسوده
باشم که کسی "به آن چشم" نگاهم نمی کند...
"فحش های رکیک" بشنوم:
فرقی نمی کند، زن هم که بودم، می شنیدم!!!
برای اینکه تو به گناه نیفتی، زجر کشیدم.
برای خودخواهی تو، مرد شدم.
(امروز، برای زور بازوی تو، زن، "حیوان خانگی" است...
موجود دروغ گویی هستی که برای سوء استفاده، زبان می ریزی
و وقتی کارت را کردی، گلبرگ ها را پَرپَر می کنی...
آرزوی تو، "حوریان بهشتیست" و آرزوی من،
" آغوشی لبریز از مِهر:
می دانم، آغوشت، آتشکده ی عقده های جنسیست؛
از حماقت همجنس هایم سوختم که تکیه گاهشان تویی،
امّا من بازیچه نیستم...همه جا می پرسند نام پدر؟...خون، خون
توست...نام خانوادگی زن مهم نیست؛
چون 9ماه درد برای اوست...
تو صاحب اختیاری...همه کاره...گناهانم بسیار بزرگتر از گناهانت به
چشم می آیند...پای ثابت اقتصاد و سیاستی و مملکتی...
(برای آزادی ات برده ای اسیر شدم)...
(نمی گویم مردان دراکولا هستند: تو نامردی...تو)...
![]()
بیشترمان "زیبای خفته" ایم...
به جای تو ؛ برای تو می میرند...همه ی این ها برای یک لحظه
بیداریست؛ که دست کم ببینی "سحر" کدام "جادوگر"
"زمینیان" را خوابانده است."زیبای خفته" !
شنیده بودم با "بوسه ی شاهزاده ای" بر می خیزی، گفته بودند
"سربازانی" این "طلسم" را می شکنند؛
امّا این خواب "ابدیست" و "ناجیان" با هر بوسه ایستاده می میرند...
امروز" آخرین سرباز" هم می داند: تنها راه "نجات"
"Halloween" است.

پرواز در قفس!
وقتی آمدم،دنیا قفس بسیار بزرگی برایم بود ؛
آنقدر که تا هر کجا می خواهم پرواز کنم،گمان کنم به "او" رسیدم،
خیال کنم زندگی همین اوج و خروش های گذراست،
حس کنم بزرگم،شکوهمندم،زیبا و دوست داشتنی ام.
بال در بال پرندگان دیگر با عشق به دور دست ها می رفتم،
امّا عشق آنان دروغی شیرین بود ؛ یک تظاهر،پوچ و تو خالی.
بزرگتر شدم؛ پنداشتم عشق هست،ولی عاشق کم است.
در آن هنگام،تصوّر کردم کمی مانده تا به "او" برسم.
همه رفتند ،"عشق" به بی نهایت پر کشید ،"او" دورتر شد.
"پدر و مادر" مرا بوسیدند ،"غریزه" نشست،"تنهایی" آغوشش
را گشود،"حوس" به زشتی خندید و "سکوت" ماند ...
ماندنی تر از همیشه...کم کم،بال هایم به نزدیکی میله های
قفس رسید ،در حالیکه هنوز خیلی کوچک بودم،۱۲سال...
قفس تنگ شده بود ،امّا با شگفتی پرواز کسانی را می دیدم
که بسیار بزرگتر از من بودند !
هم جنس هایم مرا به تمسخر می گرفتند که :
"ای جویبار در خلاف جهت رودخانه !
با طبیعت نجنگ ؛ تو هم باید روزی به احساسات پرندگان
مادّه بخندی،باید آنان را شکنجه دهی ، به دروغ بگویی
دوستشان داری و برای لذّت های خودت از سادگیشان
سوء استفاده کنی".
باید برای شکار حقّ دیگران را زیر پا می گذاشتم!!!
از جوجه های یتیم می گذشتم!!!
باید این قفس،برای خودخواهی من،تنگ تر می شد !!!
برای ارضای غریزه،"جوجه ی خودم" را بزرگ می کردم:
حتّی به قیمت مرگ همه ی جوجه ها،مرگ تمام پرندگان !!!
حسّ بیمار گونه ی داشتن "هم خون" را به جان همه
ترجیح می دادم!!! باید نسبت به غم همه بی تفاوت می ماندم!!!
از نابودی تدریجی "هم نوعانم" ، "ساده" رد می شدم!!!
نباید از شکنجه ی هیچکس فریاد می زدم!!!
امّا نتوانستم انقدر پلید باشم...
آری! باید منقارم را می شکاندند ...
بال هایم را می بریدند ...
پیکرم را می سوزاندند ...
خیال می کنی آن ها پرنده اند؟!
تو نمی دانی ؛ پروازشان را نگاه نکن...آن "خنده های شیطانی"
را به یاد بیاور؛ دوستانمان را تکّه تکّه کردند...بعضی از فرط درد
مُردند ... عدّه ای خود را کشتند ...
هنوز به دنبال "او" می گردم: خدایی که همین نزدیکیست...
آری ! خدا ! پیکرم،زیر این قفس خمیده شده ؛ برای "درک حقیقت" ،
باید آغوشی یافت...می دانم که پناهی جز تو نیست...
خوب می دانم...ای حقیقت محض ! بیا حرف های تازه ای بزنیم...
خوب می دانم این شعله ای که می گویی ، نقاب بین
ما و تو را می سوزاند ...بگو که " آتش" ، "گلستان" می شود ...
هر که "کتاب تو" را بگشاید،"عشق" را چیز دیگری تعبیر می کند ...
اینبار خودت بگو تا همه بشنوند ...
بگو : "من تو ام، تو من"..."قفس" را بشکن...پرندگان زندانی را رها
کن...به جای "عدالت" ، "نوازش" را قانون اصلی جهان قرار بده...
بلندتر،جای من داد بزن...از داد زدن خسته شده ام...

عشق پاک
"با نام هست نیست"
تنها عشق پاکی که در زمین یافت می شود،
عشق به "هم خون" است.
عشق زمینی
سکس ، اسارت ، هوس ، وابستگی و نفرت را می یابی.



